جامعه بشرى در سیر قرون و اعصار متمادى، تغییرات کمى و کیفى گوناگونى را شتسر نهاده و از نخستین مراحل پیدایى اجتماعات انسانى در هیات جوامع ساده و ابتدایى اولیه، تا جوامع پیچیده و تمایزیافته کنونى، چگونگى زیست انسان، دگرگونیهاى بنیادى پذیرفته است. هریک از نهادهاى اجتماعى نیز در این میان، تغییرات ویژهاى را در مراحل مختلف سپرى کرده است. در روزگار ما، جامعه مدرن غربى آخرین دستاوردهاى حیات انسان غربى را به منصه ظهور رسانیده است. البته آنچه در مفهوم تمدن شکل گرفته، در طول تاریخ و در هر مقطع زمانى، بسترى از گستره جغرافیاى زمین را جهت رشد و پرورش خویش مناسب دیده و از ذخایر تمدنهاى پیشین در جهتبالندگى خویش بهره گرفته است. تمدن امروز غرب نیز در این میان مستثنا نیست و بهره گیرى سرچشمههاى ظهور آن از میراث تمدن اسلامى نیاز به یادآورى ندارد. اما انسان غربى این اقتباس را بر بنیاد ذائقه، بینش و رنگ روح خویش سامان داد و به همین دلیل، از آن کلیت، تنها به پارههایى بسنده کرد و جامعه جدید را پى افکند. از میان ابعاد بنیادى وجودى انسان که مورد غفلت انسان غربى قرار گرفت، همانا کششهاى ماورایى و گرایشهاى عمیق دل آدمى به سوى تعالى و ارزشهاى متعالى انسانى خدایى بود; و این بود که پس از رنسانس، دین را از عرصه اجتماعى حذف کرد و این عرصه را محل جولان عقل حسابگر مصلحتپرست قرار داد. از اینجا بود که انسان غربى دیده تعالىجوى خویش را فرو بست. بىشک در این میان، تجربه هزار ساله قرون وسطى و حاکمیت کلیسا بر تمامى عرصههاى حیات آدمى، و استبداد دستگاه پاپ که اندیشه و وجود آدمى را در مرزهاى خودساخته محدود مىکرد،از عوامل اصلى طرد معنویت از عرصه اجتماعى بود. مهمترین پیامدهاى این رویکرد را مىتوان چنین برشمرد: تلقى انسان به عنوان حیوانى برتر و کاملتر و، در نتیجه، از خود بیگانگى انسان; تلقى جهان، تنها به عنوان زیستگاهى براى بهرهمندى این حیوان متکامل; سلطه نظام سرمایهدارى بر همه جوانب زندگى; و استعمار کشورهاى جنوب.