به طور خلاصه در قسمت آخر بخش پیشین اشاره کردیم که از تجدد دو روایت عمده دراندیشههاى مدرن عرضه شده است: یکى روایت رادیکال، که در آن از آزادى و آگاهى انسان به عنوان فاعل و کارگزار معرفت و عمل اجتماعى سخن گفته مىشود; و دیگرى روایت محافظهکارانه، که به بعد انضباطگرا و محدودکننده تبعات برآمده از تجدد اشاره دارد. به سخن دیگر، مىتوان از دو دوره جداگانه در اندیشه تجدد سخن گفت: یکى دوران تجدد خوشبینانه پیش از انقلاب فرانسه، که در آن اندیشمندان بر رهایى انسان از قید سنت و تاریخ، آگاهى و آزادى انسان، و امکان ترقى بىحد و حصر تاکید مىگذارند; و دیگرى دوران تجدد بدبینانه پس از انقلاب فرانسه، که محدودیتهاى موجود بر سر راه دستیابى به آزادى و ترقى را آشکار مىسازد و با ظهور تدریجى علوم انسانى، بر محدودیت انسان در چارچوب قوانین اجتماعى و تاریخى تاکید مىشود. ظهور علوم اجتماعى به معنى کشف محدودیتهایى است که انسان در چارچوب آنها قراردارد. این دوگانگى در اندیشه اندیشمندان تجدد قابل شناسایى است. در دوران دوم با غلبه اندیشه برابرى و موانع موجود بر سر راه آن و تاکید بر برابرى به عنوان پشتوانه آزادى،اندیشه رفاهبخشى بر اندیشه آزادى فائق مىآید. چنانکه اشاره شد بنتهام، شادى را برآزادى ترجیح مىدهد; شادى و رفاه در درون دولتخودکامه هم قابل تامین است. باطرحاین اندیشه، دموکراسى گرایشى اقتدارطلبانه مىیابد، همچنین جان استوارت میل ازیکسو بر آزادى و از سوى دیگر بر تامین و رفاه اجتماعى به عنوان پشتوانه آن تاکید مىکند.