معناى زندگى, موضوعى مبهم و در عین حال اساسى در فلسفه است. به نظر مى رسد پرسشِ (معناى زندگى چیست؟), که اغلب ملازم است با این پرسش که آیا انسان ها بخشى از یک هدف بزرگ تر یا هدف الهى اند یا نه, پاسخى دینى طلب مى کند. اما بسیارى از بحث هاى فلسفى در ضرورت این ملازمه تردید کرده اند. غالباً به نظر آمده است که توجه به گریزناپذیرى1 مرگ, معناى زندگى را مشکل آفرین مى کند, اما معلوم نیست مسئله جاودانگى2 چگونه مى تواند میان معنا و عدم معنا تمایز ایجاد کند. مسئله پوچى3 به سرعت به بسیارى از مباحث کسانى که جهان را بى احساس4 مى دانند, راه یافته است. اینان استدلال مى کنند که گرچه زندگى ما معنا ندارد, اما باید چنان زندگى کنیم که گویى زندگى معنادار است. در برابر این پوچى بعضى از خودکشى5, دیگران از مخالف خوانى6 و بعضى دیگر از رندى7 دفاع مى کنند. مى توان از مسئله معنادارى کیهانى نیز صرف نظر و معنا را در جاى دیگرى جست وجو کرد.